تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

چشمه بهشتی مامان وبابا

سومین هفته باهم بودن

هفته سوم هم امد وتو دوست داری کل روز رو بیدارباشی .تقریبا کل وقتم باتومیگذره وتا یه کم میخوابی به سفارش بابا منم کمی استراحت میکنم. شبها تاحدود 2،3 باهم بیداریم وصبح هم مثل یه خانم حدود 8 بیدارمیشی وتا شب جز خوابهای کوتاه که از خوابهای خرگوشی هم گذشته وبه قول من وبابایی خوابهای موش موشی داری، اکثرا بیداری. بابامحسن داره قصه گو میشه ، آخه هرروز برات قصه میگه که تموم قصه ها هم با این عبارت شروع میشه: کوتولو بودی ،فینقیلی بودی ، رفته بودیم .... (مثلا پارک ،سینما ، خرید، مدرسه و....)   درضمن انقدر بابایی هستی که بعدازظهرها جز روی سینه بابا خوابت نمیبره.یه عالمه عکس ازت دارم که روی سینه بابا خوابت برده وبابا هم کم کم خوابیده ومن...
30 آذر 1392

دومین هفته باهم بودن

خداروشکر زردی ات زود پایین آمد ومن وبابا از شب بیداری راحت شدیم البته بیشتر بابایی زحمت بیدار موندن رو میکشید. پیش توکنار دستگاه میخوابید تا مدام مراقبت باشه وچشمبند از روی صورتت کنار نره واز من میخواست تا تو خوابیدی استراحت کنم.واقعا از باباجونت ممنونم این دو هفته رومرخصی گرفته تا روز وشب کنار من وتو باشه .بعدشش روز مامان جونی از پیشمون رفت البته من ازش خواستم بره به بابا جونی ودایی محمد جواد که ده سال ازتوبزرگتره سر بزنه اما سه تایی سرمای سختی میخورند ومامان جونی نمیتونه پیشمون برگرده ومن نگران بودم که بدون مامان جونی چطور میتونم به تو رسیدگی کنم. مامان جونی روز دهم آمد پیشمون تا تورو ببریم حموم .(البته ناف ات هنوز نیافتاده بود وحرفهای ...
23 آذر 1392

اولین هفته باهم بودن

قبل از ظهربابایی با کلی ذوق وشوق رفت دنبال شناسنامه ات . اسم تسنیم رفت توشناسنامه من و بابا. بعدازظهرهم تورو بردیم پیش دکتر اطفال وبعد معاینه گفت که زردی داری .همون شب بعد ازمایشی که از توگرفتند(من اصلا طاقت دیدن امپول زدن به تو رو نداشتم وتو ماشین منتظر نشستم) بابایی تصمیم گرفت تا تورو ببره مرکز حجامت چون دکتر ازقبل بهمون هشدار داده بود که احتمال زردی گرفتن بچه تون زیاده وبابایی کلی تحقیق کرده بود که با حجامت گوش،زردی پایین میاد. پشت در اتاق ایستاده بودم وگریه میکردم ووقتی در اغوش گرفتمت کلی قربون صدقت رفتم واشک ریختم .دو روز بعدبرای اینکه خیالمون راحت بشه دستگاه فوتوتراپی رو برای آوردن به خونه ،دو روز کرایه کردیم. اماتو مدام توی دست...
23 آذر 1392

اولین روز باهم بودن

  پنج شنبه30 ابان ماه اولین روزی بود که تو کنارمون بودی .  توشده بودی یکی یک دونه ی خونه ی ما . حالا دختری داشتم که بعد ازدواج آرزوشو میکردم چون معتقد بودم مادرهایی که دختر ندارند تنها هستند (البته مامانهایی که پسر دارند من رو ببخشند )           این هم یه عکس از عموهات که بادیدن توهیجانزده شدند وجلوی در نشستند.   فردای امدنمون به خونه هم بابا محسن برای سلامتی من وتو گوسفند قربونی کرد.         ...
22 آذر 1392
1